Quantcast
Channel: ■■■ پسر نقره ‌ای ■■■
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9

صندلی آخر

$
0
0
شاگرد راننده، كه جوان لاغ راندام و قدبلندى بود و روى
ركاب ماشين ايستاده بود، با اشار هى دست به ما فهماند كه
روى صندوقچ هى چوبى پشت صندلى راننده بنشينيم. از قرار
معلوم آن صندوقچه، جعب هى ابزار ماشين بود. دو نفرى روى
صندوقچ ه مچاله شديم. پشت ما به راننده بود و درست
روب هروى مسافرها نشسته بوديم. مين ىبوس كه راه افتاد
حالا بايد تمام راه رو اين صندوقچ هى » : محسن آهسته غر زد
«. كوفتى بشينيم و بدنمون مثل چوب خشك بشه
«! هرچى باشه از سرماى بيرون كه بهتره » : گفتم
منتظر بودم محسن دوباره غرولند كند؛ اما با هم هى لجاجتى
كه از او سراغ داشتم، مهر سكوت برلب زد و ديگر حرف نزد.
مين ىبوس نال هكنان پيش م ىرفت. چند لحظ هاى به سكوت
گذشت. ناگهان محسن سقلم هاى به پهلويم زد و آهسته بيخ
با ب ىحالى نگاهى «! بهروز او نجا رو نگاه كن » : گوشم گفت
انداختم. چند مرد روى صندلى انتهايى مين ىبوس كيپ هم
«؟ خب، منظور » : نشسته بودند. با تعجب پرسيدم
پسر، انگار تو باغ نيستى. » : محك متر به پهلويم كوبيد و گفت
«. رو نگاه كن. صندلى آخر نشسته « اصلانى » آقاى
مسافرهايى را كه در صندلى آخر نشسته بودند از چشم
گذراندم. خودش بود. آقاى اصلانى، دبير رياضيات دوم
راهنمايى.
با همان ك تو شلوار سورم هاى پارسالى و عينك ذر هبين ىاش
زياد نگاهش نكن » : محوخواندن روزنامه بود. محسن گفت
به حرفش اعتنايى نكردم. محسن، «. دوست ندارم ما رو ببينه
نكنه م ىخواى او نقدر » : چينى به پيشانى انداخت و گفت
نگاهش كنى تا سرشو از تو روزنامه بلند كنه، او نوقت بهش
«؟ سلام و تعظيم كنى، آره
«؟ مگه اشكالى داره بهش سلام كنم » : گفتم
بازم » : محسن با كف دست زد به پيشان ىاش و گفت
بچه باز ىهات گل كرد! مگه همين آقاى اصلانى نبود كه
جو نمو ن رو به لب رسونده بود و مهلت نم ىداد تو كلاسش
جيك بزنيم. اگه حالا چشمش به ما بيفته مجبوريم موقع
«! پياده شدن، كرايشو حساب كنيم
اصلاً صد تومان ارزش اين حر فها رو » : با ناراحتى گفتم
نداره. تازه مسئل هى پارسال چه ربطى به امسال داره؟ حالا
قبول شد هايم و كلاس سوم راهنمايى هستيم. درسته كه ديگه
معلم ما نيست اما به قول معروف كوه به كوه نم ىرسه، آدم
«. به آدم م ىرسه
محسن درحالى كه ابروهايش را لنگه به لنگه كرده بود

هم حر فهاى گنُده گنُده را شروع » : با كج خلقى گفت
كردى؟ دست بردار از اين بچ ه باز ىها، اگه سرشو يك لحظه
از روى روزنامه بلند كنه، ما رو م ىبينه. بايد خودمونو بزنيم
به نديدن. اگه م ىخواى خودتو شيرين كنى و جور كرايشو
زير چشمى به آقاى اصلانى نگاه كردم. «... بكشى بس مالله
هنوز سرش توى روزنامه بود. از يك دندگى محسن لجم
گرفته بود؛ ولى دو دلم كرد. راست م ىگفت. يك روز آقاى
اصلانى پا ىتخته مشغول حل مسائل رياضى بود. شيطنت و
باز يگوشى ما گل كرد و همين باعث عصبانيت آقاى اصلانى
شد و ما را از كلاس اخراج كرد. از آن روز به بعد محسن
كينه به دل گرفت. م ىخواست يك طورى تلافى پارسال را
بكند.
من هم مثل محسن خودم را زدم به نديدن. نگاهم را از
پشت شيش ههاى غبار گرفت هي مين ىبوس به بيرون روانه
كردم و سعى كردم با نگاه به مناظر اطراف جاده، خودم را
شايد تو اين مدتى كه به آقاى » : سرگرم كنم. با خودم گفتم
اصلانى نگا هنكردم ما رو ديده و خودشو به نديدن زده باشه.
شايد اصلاً آقاى اصلانى دوست نداشته باشه ما كرايشو
حساب كنيم. يا اصلاً دلش نخواد با ما حرف بزنه. ما پارسال
شاگردش بوديم ولى امسال كه نيستيم، كسى چه م ىدونه،
«... شايد اصلاً ما رو نشناسه
مين ىبوس هما نطور پيش م ىرفت و گذرگا هها و كو ههاى
اطراف جاده را پشت سر م يگذاشت. ناگهان شاگرد راننده
دستش را از روى دس تگير ه ى در برداشت و ل خلخ كنان
به انتهاى مين ىبوس رفت. فهميدم كه م ىخواهد كراي هها
را جم عكند. ب ىاختيار به صندلى آخر چشم دوختم. داشت
از پيرمرد ى كه بغل دست آقاى اصلانى نشسته بود كرايه
م ىگرفت. آقاى اصلانى ب ىتوجه به آ نها محو خواندن
روزنامه بود. ناگهان احساس كردم محسن دستم را نيشگون
«؟ كجا رو نگاه م ىكنى » : گرفت و گفت
با عجله سرم را پايين انداختم و به كف ماشين خيره شدم.
ديگر سرم را بلند نكردم تا زمان ىكه احساس كردم شاگرد
راننده نزديك ما شد. حالا ديگر وقت كراي هدادن ما بود.
معطل نكردم. دست به جيب بردم. يك اسكناس دويست
آقا » ؛ تومانى از كيفم بيرون آوردم و به طرف شاگرد گرفتم
«! دو نفر حساب كن
شاگرد در حالى كه اسكنا سهاى مچاله شده را صاف م ىكرد
مال شما » : نگاه تند و تيزى به ما انداخت و با ب ىحالى گفت
«. دو نفر، حساب شده

اگه پاراگراف بندیش خرابه شرمنده چون از روی پی دی اف کپ زدم


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9

Latest Images

Trending Articles





Latest Images